Fix me| Part 31
به طبقه ی پایین حرکت کرد. اون تصمیمش رو گرفته بود، باید اونجا رو ترک میکرد. اون نمیتونست توی خونهای زندگی کنه که هر لحظه ممکنه جونش در خطر بیفته و یه مریض روانی سادیسمی بهش آسیب برسونه، یا اصلا بدتر، قتل؟
پسر از عمارت بیرون زد، بدون اینکه به این فکر کنه که: تو اون هوا کجا میره؟ وسایلش چی؟ مرد میاد دنبالش؟ بقیه رو نگران میکنه؟ اصلا جایی واسه رفتن داره؟ ساعت یک شب که همه جا تاریکه، ممکنه اتفاقی براش بیفته؟ سرما میخوره؟
به هیچی فکر نمیکرد؛ جز خارج شدن از اون خونه ی فاکی.
همینطوری توی شهر میچرخید و قدم میزد، سردرگم بود، نمیدونست داره کجا میره، انقدر راه رفت تا راهشو گم کرده بود، از حق نگذریم، سردش هم شده بود و دست هاش به لرزه افتاده بود.
مرد طی ساعات گذشته، نزدیک ۶/۵ تا قرص خورده بود، سرش درد میکرد، دستاش میلرزیدند، اینطوری نمیشد. اون باید کاری رو میکرد که هرگز دلش نمیخواست. باید از پسر...معذرت خواهی میکرد.
سرش رو از زانوهاش برداشت و شروع به خارج شدن از اتاقش کرد.
چرا اصلا انقدر نگران پسر بود؟ ناراحت بود که ناراحتش کرده و سرس داد زده؟ اون هیچوقت از کسی عذرخواهی نکرده بود.
نمیدونست چشکلی باید انجامش بده ولی میدونست "باید انجامش بده".
در اتاق پسر رو زد، وقتی جوابی نشینید، فکر کرد پسرک فقط ناراحته و جواب نمیده، واسه ی همین بی اجازه وارد شد.
-ببین تهیونگ، من واقعا قصد ناراحت کردنت رو نداشتم. کمتر از یه هفته میشناسمت ولی واقعا برام آدم مهمی هستی، واسه ی همین اومدم معذرتخواهی کنم، اولین بارمه، ممکنه خیلی خوب نباشه، ولی من واقعا پشیمونم و نمیخوام دیگه ازم ناراحت باشی، هرکاری بگی انجام میدم تا لبخندت رو ببینَ-...
مرد بعد کلی کنفرانس دادن، به اتاق خالی خیره شد و داد زد.
-دو ساعته دارم خایه مالیه دیوار رو میکنم؟ خدایا دهنم کف کرد! ببین خود کائنات هم نمیخوان من معذرت بخوام!
آهی کشید، ولی پسر واقعا کجا بود؟ جای به جای عمارت رو گشت، حتی اتاق سوجین رو. ولی خبری از پسر نبود.
پسر از عمارت بیرون زد، بدون اینکه به این فکر کنه که: تو اون هوا کجا میره؟ وسایلش چی؟ مرد میاد دنبالش؟ بقیه رو نگران میکنه؟ اصلا جایی واسه رفتن داره؟ ساعت یک شب که همه جا تاریکه، ممکنه اتفاقی براش بیفته؟ سرما میخوره؟
به هیچی فکر نمیکرد؛ جز خارج شدن از اون خونه ی فاکی.
همینطوری توی شهر میچرخید و قدم میزد، سردرگم بود، نمیدونست داره کجا میره، انقدر راه رفت تا راهشو گم کرده بود، از حق نگذریم، سردش هم شده بود و دست هاش به لرزه افتاده بود.
مرد طی ساعات گذشته، نزدیک ۶/۵ تا قرص خورده بود، سرش درد میکرد، دستاش میلرزیدند، اینطوری نمیشد. اون باید کاری رو میکرد که هرگز دلش نمیخواست. باید از پسر...معذرت خواهی میکرد.
سرش رو از زانوهاش برداشت و شروع به خارج شدن از اتاقش کرد.
چرا اصلا انقدر نگران پسر بود؟ ناراحت بود که ناراحتش کرده و سرس داد زده؟ اون هیچوقت از کسی عذرخواهی نکرده بود.
نمیدونست چشکلی باید انجامش بده ولی میدونست "باید انجامش بده".
در اتاق پسر رو زد، وقتی جوابی نشینید، فکر کرد پسرک فقط ناراحته و جواب نمیده، واسه ی همین بی اجازه وارد شد.
-ببین تهیونگ، من واقعا قصد ناراحت کردنت رو نداشتم. کمتر از یه هفته میشناسمت ولی واقعا برام آدم مهمی هستی، واسه ی همین اومدم معذرتخواهی کنم، اولین بارمه، ممکنه خیلی خوب نباشه، ولی من واقعا پشیمونم و نمیخوام دیگه ازم ناراحت باشی، هرکاری بگی انجام میدم تا لبخندت رو ببینَ-...
مرد بعد کلی کنفرانس دادن، به اتاق خالی خیره شد و داد زد.
-دو ساعته دارم خایه مالیه دیوار رو میکنم؟ خدایا دهنم کف کرد! ببین خود کائنات هم نمیخوان من معذرت بخوام!
آهی کشید، ولی پسر واقعا کجا بود؟ جای به جای عمارت رو گشت، حتی اتاق سوجین رو. ولی خبری از پسر نبود.
۱۶.۳k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.